سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آداب معاشرت و زندگی به زبان رایانه ای (جمعه 87/3/10 ساعت 12:11 صبح)

 

درباره آداب معاشرت وزندگی، هرکس به گونه ای سخن به زبان رانده است و قلم بر کاغذ نشانده.ما نیز به زبان رایانه ای و به گونه ای که خواهید خواند ،این آیین دوست داشتنی را قلمی کرده ایم والبته چشم به راه رهنمودهای سبزتان نشسته ایم.

امید است که پسند ورهنمودهای شما شود ارمغان ما.

1)در زندگی ومعاشرت با دیگران ، نرم افزار باشیم نه سخت افزار.

2)برای دیگران اهل خالی بندی نباشیم، این همه کلاس نگذاریم و پِرِِ ستیژ مدارانه برخورد نکنیم.

می گویندشخصی به نصب در و پنجره های منازل و مغازه اشتغال داشت.

 یکی از او پرسید که به چه کاری مشغول هستی؟

آن شخص یقهء خود را درست کرد وبادی در غَبغَب انداخت وپرستیژ مدارانه پاسخش داد.              .(( ویندوز نصب می کنم)).

3)برای پسوند فایل زندگیِ اجتماعی ، وخانوادگی از سه کاراکتر ((ع)) و ((ش)) و ((ق))  استفاده کنیم.

4)هیچ گاه قفل سی دی قلبِ مردم را نشکنیم که((تا توانی دلی به دست آور.........دل شکستن هنر نمی با شد))

5)چنانچه در کاری شکست خوردیم، آن را   ((shut  down))نکنیم ، بلکه آن را((restart))کنیم.

                                         ادامه دارد.......یا حق!!!

 





این فاطمیون (دوشنبه 87/2/30 ساعت 8:0 عصر)

بسم الله الرحمن الرحیم

بِاَیّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ

الهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعددما احاط به علمک و العن اعدائهم کذالک اجمعین

سالروز شهادت بزرگ بانوی عالم هستی دختر نبوت ، همسر ولایت ، مادر امامت  را به پیشگاه حضرت بقیه الله الاعظم  روحی و ارواحنا له فداه و مقام  معظم رهبری و پیروان آن حضرت تسلیت عرض می کنیم .

یا حق!!!





طنز دوستانه (دوشنبه 87/2/30 ساعت 7:0 عصر)

 

می روم حلیم بخرم

آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هرچی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام هِرهِر خندیدند . مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه . آخر سر کفری شد و فریاد زد : (( به بچه که رو بدهی سوارت می شود . آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه گِلی به سرت بگیری.)) دست آخر که دید من مثل کَنه به او چسبیدم رو کرد به طویله مان و فریاد زد : (( آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا می خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازَش کار بکش تا جانش دربیاید!)) قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن . یک بار الاغمان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت ! نورعلی حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا . آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم . به خاطر اینکه تو دِه ، مدرسه راهنمائی نبود . بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمائی بود ، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت . چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتنِ به جبهه افتادم . رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سِرتق بازی درآوردم تا اینکه مسئول اعزام ، جان به لب شد و اسمم را نوشت.

روزی که قرار بود اعزام شویم  ، صبح زود به برادر کوچکم گفتم : (( من می روم حلیم بخرم و زودی برگردم.)) قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را رمین گذاشتم و یاعلی مدد . رفتم که رفتم.

درست سه ماه بعد ، از جبهه برگشتم . در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه ای برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه . در زدم . برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت : (( چه زود حلیم خریدی و برگشتی !)) خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد :‌(( نور علی بیا که احمد آمده ! )) با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند!

 

                          برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک آقای داوود امیری 

 

 

 





حرفهای خودمونی (پنج شنبه 87/2/26 ساعت 3:21 عصر)

حرفهای خودمونی

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست               چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

 

سلام

امیدوارم حوصله داشته باشی تا کمی حرفهای خودمونی را گوش کنی.

آیا فکر نمی کنی خیلی از ما جونها هدف اصلی زندگی مان را گم کرده ایم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واقعاًخیلی هامون اندر پس یک کوچه ایم.

میگی نه !

 برات مثال می زنم، اگر درست نبود بگو درست نیست.

البته این یک شرطی دارد که باید به من قول بدهی که این شرط را قبول می کنی.

آن شرط این است که خودت را به خواب نزنی!

چیه متوجه شرطم نشدی ؟

الان بیشتر توضیح می دهم ،آخه گاهی انسان خودش را به خواب می زند وگاهی انسان واقعاً به خواب رفته است .

شاید بپرسی خوب که چی؟

عجله نکن الان می گم .

آن وقتی که انسان واقعاً به خواب رفته با یک صدا، بلند می شه. مثلا ًاگر غرق خواب باشه و تلفنی از نامزدش بشه زود قبل از اینکه آبی به صورت بزند یک شیرجه ماهرانه ای بر سر تلفن بیچاره می زند که تمامی اجزاء تلفن برهم می ریزه که اگر این شیرجه را در مسابقات شنا می زد شاید امتیاز خوبی می آورد.

اما آن انسانی که خودش را به خواب زده اگر توپ کنارش بترکنی بلند نمی شه.

بابا میگه حسین پا شو برو نان بخر، آنقدر خودش را به خواب می زند که انگار چند ساعته خوابیده.....

با این توضیح  انشاءالله متوجه شدی.

پس خودت را به خواب نزن  تامثالم را برایت بزنم!!!!!!

یک نوجوانی است مقداری پول جمع کرده ومقداری ازدیگران قرض کرده تا یک گوشی موبایل برای خودش بخرد.

 چند مرحله را میگذراند.

دنبال گوشی مورد نظر خودش می چرخد و از خیلی ها سوال می کند  تاگوشی مورد نظر خود را انتخاب  کند.

مثلاً گوشی     NOKIA  N73را مورد نظر می گیرد.

بعد میره جلوی مغازه یک ساعت پشت شیشه می ایسته وفقط نگاه به آن گوشی میکنه و چشم از آن برنمی داره همان موقع اگر یک دوستی از او سوال کنه که آیا فلان گوشی را این مغازه  داشت یا نه ؟

جواب میده نمی دونم!

اون دوست سوال می کنه چطور یک ساعت جلوی مغازه بودی،  ولی نمی دونی که فلان گوشی را داره یا نه؟

جواب میده آخه چشمم دنبال گوشی مورد علاقه ام بود.

بعد توی خیابون یا مدرسه یا سر کار، اگر دست کسی این گوشی را ببینه سریع سوال میکنه بابا گوشی تو چند خریدی؟  

دوربینش چند مگا پیکسله؟

 رمش چنده؟

موزیکال هست یانه؟

 فندلاند اصله یا نه؟

تمامی جزئیات آن را سوال می کنه تا یک وقت چیزی از دستش در نره البته شاید روزها وقت صرف کنه تا تمامی اطلاعات آن را به دست بیاره ...

ادامه دارد.............





تنفس (چهارشنبه 87/2/25 ساعت 3:44 عصر)

سلام علیکم

چند روز است مدرسه خلوت شده وبچه ها سر بابا، ننه شون خراب شدند.

 یک نفس راحتی می کشیم.

اما چند نفر دالتون موندند که خدا خیرشون بده کار بقیه را به نحو  احسن انجام می دهند .

همینجا جا دارد از اونها کمال تشکر را داشته باشم برای اینکه به اجر ما گنهکارا  اضافه می کنند .

از اون حسن( نمدونم چی بگم بی معرفت بی بی بی بی بی بی بی بی)چند روزی است خبری نشد خوب حق داره رفته ور دل خانمش نشسته وما را شاید فراموش کرده . بی خیال حسن هرجا هستی موفق باشی وان شاءالله مهمونت زودتر ،صحیح وسالم از را برسه.

اما چند روز پیش تولد یکی دیگر از بچه ها بود البته بهش تبریک گفتم اما از اینجا هم به سید بزرگوار سجادی تبریک می گم.

نمی دونید توی مدرسه چه احوالی داریم برای یکی بابا هستیم

برای یکی مامان هستیم

برای یکی...............

اما همه دل خوشی ام اینکه برای سربازان آقا کار می کنم.

یا حق!!!!





<      1   2      
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 17 بازدید
    بازدید دیروز: 12
    کل بازدیدها: 14453 بازدید
  • درباره من
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • لوگوی دوستان من
  •